نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت




 

دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا

امتيازي براي خود قائل نبود

شهيد اسماعيل دقايقي
مدتي همراه با آقا اسماعيل در چادرها مستقر بوديم. هوا سرد بود و طاقت فرسا. او در همه چيزش- غذا خوردن و خوابيدن و گفت و گو كردن و ...- در كنارمان بود و هرگز خود را تافته اي جدا بافته نمي دانست و امتيازي براي فرماندهي خويش قائل نبود.
وقتي كه رزمندگان در چادرهاي خود جمع مي شدند، او وارد چادرهاي مجاهدين مي شد و به امور آنان رسيدگي مي كرد و از اوضاع و احوالشان مطلع مي شد. در يكي از همين شب ها، با صحنه اي روبرو شد كه عاطفه اش را به جوش آورد.
يكي از مجاهدين را ديد كه پتو كم دارد و از سوز سرما به خود مي لرزد. در آن شب سرد و استخوان سوز، كاري كه از او ساخته بود، اين بود كه پتوي خود را بر روي آن مجاهد بكشد، بي آن كه از خواب بيدار و يا متوجه شود.
نبري گمان كه يعني به خدا رسيده باشي *** تو ز خود نرفته بيرون، به كجا رسيده باشي
سرت ار به چرخ سايد، نخوري فريب عزت *** كه همان كف غباري به هوا رسيده باشي
*
همراه با آقا اسماعيل از سه راه خرمشهر به سمت خط در حركت بوديم. خودروي ما يك استيشن كولردار بود. چند نفر از بسيجي ها به محض ديدن استيشن، دست بلند كردند. من هم مشتاقانه پا روي ترمز نهادم و آنها را سوار كردم. يكي از آنان، همين كه سوار شد و هواي خنك داخل را احساس كرد، با لحن خاصّي گفت: « واي، شما چه جاي خنكي نشسته ايد! »
شهيد با شنيدن اين جمله در خود فرو رفت و چيزي نگفت؛ ولي وقتي آنان پياده شدند،‌به كولر اشاره كرد و گفت: « خاموشش كن! »
بعد از آن روز، ديگر سوار خودروي كولردار نشد و به تردّد با يك ماشين آمبولانس قناعت كرد. روزي- در آمبولانس- سر صحبت را باز كرد و گفت: « من چون فرمانده هستم خودروي كولردار سوار شوم و بچه بسيجي ها در هواي گرم بسر ببرند؟!‌ »
نگه جهان نوردي، قدمي ز خود برون آ *** كه ز خويش اگر گذشتي، همه جا رسيده باشي (1)

خودش زودتر از بقيه انجام مي داد

شهيد حسين طاهري
« حسين طاهري » فرمانده ي گردان ميثم، خيلي با بچه ها صميمي بود. او همه ي كارهاي آموزشي را همراه ما و حتي زودتر از ما انجام مي داد. اگر ما را پابرهنه مي كرد تا روي سنگ ها و خارها برويم، خودش زودتر از بقيه پوتين ها را درمي آورد و گاهي كه احياناً اشتباهي از كسي سر مي زد و تنبيه مي شد، خود نيز پابه پاي شخص خاطي تنبيهات را انجام مي داد. يك بار كه مي خواست چند نفر از بچه ها را به دليل بي نظمي تنبيه كند، به عادت هميشگي خم شد و اول پوتين هاي خودش را درآورد و در ميان خارها و سنگريزه پيشاپيش همه به راه افتاد. (2)

فراموش نشدني

شهيد بهروز كيانيان
شهيد « بهروز كيانيان » خبر شهادت بهترين دوستش « حسن ترك » را كه شنيد، اثر عميقي در روح او پديدار گشت. مي گفت: « از انقلاب؛ تولد دومم، به اين طرف دو مصيبت براي من هيچ وقت فراموش شدني نيست، يكي فقدان شهيد بهشتي و ديگري شهادت حسن ترك! »
از آن موقع بود كه مي گفت: « از اين به بعد مرا حسن بناميد، نه بهروز. »
در پايان نامه هايش هم مي نوشت: « حسن كيانيان »(3).

بسيجي ها را جا به جا مي كرد!

شهيد عباس بابايي
در زماني كه سرلشگر خلبان شهيد « بابائي » فرمانده ي پايگاه هوايي اصفهان بود، در يك شب سرد زمستان براي بازديد از وضعيت سربازان پاسدار در اطراف پايگاه به گشت زني پرداخت.
او متوجه شد يكي از سربازان كشيك شب، به خاطر سردي هوا و بيماري، حال مساعدي ندارد. در كمال خلوص، آن سرباز را به آسايشگاه فرستاد و خود به جاي او نگهباني داد.
بارها ديده مي شد همراه با كارگران ساده ي پايگاه، مثل باغبان ها و نظافت چي ها، در سطح پايگاه كار مي كرد. يك بار كه منبع آب پايگاه نياز به نظافت داشت، با اينكه فرمانده ي پايگاه بود، در مقابل چشمان متعجب پرسنل، كفش هايش را درآورد و به كمك سربازان و كارگران به نظافت آن پرداخت.
*
همسرم سال ها دچار بيماري بود. هر قدر به پزشكان مختلف مراجعه مي كرديم نتيجه نمي گرفتيم. در شهريور ماه سال 62 « شهيد بابائي » براي بازديد به قسمت ما آمده بود. پس از بازديد، در جمع پرسنل حاضر شد و گفت: « هركس گرفتاري يا كاري دارد، بگويد. »
من كه با حقوق اندكم نتوانسته بودم در مورد بيماري همسرم كار مثبتي انجام بدهم، جلو رفتم و بيماري همسرم را شرح دادم. ايشان گفت: « فردا به دفترم بيا ».
روز بعد به دفتر ايشان رفتم و به طور دقيق گرفتاري ام را شرح دادم. سريع راننده اش را صدا كرد و مرا فرستاد منزل تا مدرك بيماري همسرم را بردارم. به اتفاق راننده رفتيم پيش دكتري كه خود شهيد بابايي به راننده گفته بود. وقتي دكتر مدارك و سوابق بيماري همسرم را ديد گفت: « چهار روز ديگر همسرت را به فلان بيمارستان بياور تا او را عمل جراحي كنم. » چهار روز بعد راننده ي شهيد بابايي به منزل ما آمد و مرا به اتفاق همسرم به بيمارستان برد. فرداي آن روز همسرم تحت عمل جراحي قرار گرفت و شش روز در آن بيمارستان بستري شد. بعد از شش روز كه از بيمارستان مرخص گرديد، كليه ي مخارج بيمارستان و جراحي را خود شهيد بابايي تقبّل كرد و من يك ريال نيز در اين رابطه نپرداختم.
بعد از اينكه همسرم از بيمارستان مرخص شد، به دستور شهيد بابايي پنج روز به من مرخصي دادند تا در منزل از همسر و بچه هايم نگهداري كنم. خلاصه به لطف خداوند و كمك اين شهيد عزيز، مادر بچه هاي من عمر دوباره پيدا كرد و به سرِ خانه و زندگي اش برگشت. به همين خاطر ما هميشه از شهيد بابايي ممنون هستيم كه در آن شرايط، مثل فرشته اي براي نجات همسر من به زندگي ما وارد شد.
*
يك بار با شهيد « بابايي » در جزيره ي مجنون بودم و يك وانت در اختيار داشتم. هنگام غروب آفتاب مرا صدا زد و گفت: « حسن مگر وانت نداري؟ »
گفتم: « چرا! »
گفت: « ما الان كار نداريم، بيا برويم اين بسيجي ها را از سنگرها به مقرشان برسانيم! »
گفتم: « اينها تمام مسلح هستند. شما شخصيت بزرگي هستيد، ممكن است مشكلي براي شما به وجود بيايد! »
با خنده و با لهجه ي قزويني گفت: « پسرجان! آن كس كه بايد ببرد مي برد، بيا برويم! »
خلاصه در اوقاتي كه كار نداشتيم،‌به اصرار ايشان مي رفتيم و برادران بسيجي را در جزيره جا به جا مي كرديم.
ايشان كه هميشه لباس بسيجي به تن داشت، رزمندگان بسيجي را در آغوش مي گرفت و با شوق مي بوسيد و مي گفت: « شما لشكريان امام زمان ( عجل الله تعالي فرجه الشريف ) هستيد، قدر خودتان را بدانيد. » (4)

سركشي و تأمين مايحتاج

شهيد كاظم رستگار
محمد- برادر خانم شهيد كاظم رستگار- از شايستگي كاظم به عنوان يك فرمانده ي عالي تعريف كرد. مي گفت: « كاظم » در طول عمليات بدون توجه به آتش شديدي كه وجود داشت و انسان دائماً مرگ را مقابل خود مي ديد، به سنگرها سركشي مي كرد، با بچه ها شوخي مي كرد و خوردني به طرفشان پرت مي كرد. به طور منظم ماشين به عقب مي فرستاد تا تجهيزات به نيروها برسد. از وضع و حال بچه ها از طريق بي سيم خبر مي گرفت. امدادگران را فعال كرده بود و بالاخره هم با آنكه خودش نتوانسته بود در طول چهل و هشت ساعت، لحظه اي استراحت كند، توانست گردان را سرزنده و سرحال تا رسيدن نيروهاي كمكي سرپا نگه دارد. »
گردان كاظم چندين روز در بستان به حال آماده باش بودند و سپس با گرفتن يك هفته مرخصي تشويقي توانستند براي استراحت به سمت تهران حركت كنند. (5)

ماندگار

شهيد ابراهيم اميرعباسي
مربي تاكتيك بود. گرفتار افسردگي شديدي شده بود. روز به روز بازدهي كارش كمتر مي شد. ابراهيم اين طور وقت ها بي تفاوت از كنار موضوع نمي گذشت. تمام همّ و غمش را مي گذاشت تا شايد بتواند مشكل نيروي زير دستش را حل كند.
بعد از كمي پرس و جو، فهميد طرف مشكل خانوادگي دارد. هرچي سعي كرد نتوانست جزئيات مشكلش را بفهمد. يك شب همه ي مربي ها را با خانواده هاشان دعوت كرد خانه اش. به خانم خودش سفارش كرده بود كه حتماً با همسر آن مربي صحبت كند و با چند تا راهكار ظريف، اطلاعات بيشتري راجع به مشكل آنها بدست بياورد. خانمش به خوبي از پس كار برآمد.
ابراهيم بعد از اين كه از جزئيات مسأله باخبر شد، از طريق صحبت با آن مربي و بعضي پيگيري هاي ديگر، توانست مشكلش را حل كند.
آن جلسه بين بچه ها ماندگار شد! اگر شرايط كاري اجازه مي داد، هر هفته جمع مي شديم خانه ي يكي از پرسنل كادر. ابراهيم كم كم تلاوت قرآن را هم توي كار آورد. يعني شد جلسه ي هفتگي قرآن.
مي گفت: « اين طوري بيشتر مي توانيم از وقتمون استفاده كنيم و از نورانيّت قرآن بهره ببريم. »
*
اگر اين حرف را به من زده بود، دندان هايش را تو دهانش خُرد مي كردم. ناسلامتي، ابراهيم مافوق او بود، فقط به او يك تذكر كاري داده بود كه طرف اين طور از كوره در رفته بود. منتظر بودم ببينم ابراهيم با اين بي ادبي او چه برخوردي مي كند. در كمال تعجب، ديدم سرش را انداخت پايين و از اتاق رفت بيرون.
روزهاي بعد، ابراهيم به او سلام مي كرد، مثل هميشه هم با او كار مي كرد، ولي آن مربي هنوز سرسنگين بود. يك روز كاسه ي صبرم لبريز شد، به او گفتم: « تو واقعاً خيلي رو داري! به جاي اين كه از ابراهيم معذرت خواهي كني، به صورتش هم نگاه نمي كني؟ »
سرش را انداخت پايين. ديدم گريه اش گرفت. گفت: « باور كن وقتي مي بينمش، نمي توانم به صورتش نگاه كنم. دوست دارم زمين دهن باز كنه و من برم داخل آن! »(6).

ابلاغ سلام

شهيد محمود سعيدي نسب
نزديك عمليات كربلاي تصميم مسئولان لشكر بر گردهمايي نيروهاي هر منطقه در قالب گردان مشخصي تعلق گرفته بود. گردان 409 تازه تشكيل شده بود. شهيد سعيدي نسب فرمانده ي يكي از گروهان ها و بنده پيك ايشان بودم.
تصور ما از فرمانده، شخصي نظامي و غيرقابل انعطاف بود، ولي ملاحظه مي كرديم كلاس آموزش احكام- تدريس تحرير الوسيله آن هم به سبكي نو، گذاشته بود. به مسائل مورد نياز و در عين حال مسائلي كه مطرح نشده بود مي پرداخت. در عين نظامي بودن و اقتضاي جايگاهش، همواره لبخند بر لب داشت و چون خصلت هاي مختلفي را با هم جمع كرده بود، نيروها هم با عشق و علاقه از ايشان اطاعت كرده، در برنامه ها مشاركت مي نمودند. به خاطر اهميت مسئوليت پيك و براي آمادگي، در شدت گرماي ظهر به بنده مأموريت مي داد، پيامشان را كه جز ابلاغ سلام! چيزي نبود، به فرماندهان ديگر برسانم. (7)

پي نوشت ها :
 

1.بدرقه ماه، صص 74 و 80.
2.سروهاي سرخ، ص 193.
3. كلمه ي طيبه، ص 24.
4.سروهاي سرخ، صص 209-210.
5.انتظار،‌ص 30.
6.ساكنان ملك اعظم، صص 25، 48.
7.فصل طواف، ص 75.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول